باب استفعال

دست از طلب ندارم تا کام من بر آید

دست از طلب ندارم تا کام من بر آید

باب استفعال

" إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا " (احزاب 72)
ما این امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم ، از تحمل آن سرباز زدند و از آن ترسیدند انسان آن امانت بر دوش گرفت ، که او ستمکار و نادان بود
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند

کانال تلگرام:
https://telegram.me/estefal



سرِ خاک بابک...برای دلگرمیِ فرهاد می گوید :« دوست داشتن کسی که نه بشه ترکش کرد نه عوضش کرد جهنمه»...دقیقا همان شب...سرِ سفره شام نشسته ای و دانیال حکیمی در سریال شبکه یک میگوید که حکمت خداست که آدم به کسی دل می بندد... و باز هم حکمت خداست که انسان می تواند مجددا عاشق کس دیگری بشود، حتی بیشتر از دفعه ی اول...
دو سریال...دو دیالوگِ متناقض...اولی عشق و عاشقی را تنها در یک تجربه خلاصه می کند و دومی حد و حدودی قائل نیست...
اما شاید راه سومی هم باشد... آدمی عاشق می شود... به عشقش دست پیدا نمی کند... دنیایش جهنم می شود... مجددا عاشق می شود... به عشقش می رسد... اما خاطرات گذشته و عشق اولی هیچ وقت فراموشش نمی شود... برای همین هم گهگداری از بهشتِ زندگی اش پرت می شود به جهنمی که در گذشته تجربه کرده است...و سوختن و جراحت های حاصل از بودن در آتشِ جهنم... در بهشت هم همچنان با اوست....




تقدیمیه: به علی خان کافه چی...که به تازگی به جرگه ی متاهلین پیوسته است...

توی مخزن کتابخونه... لابه لای قفسه ها دراز کشیده بودم که به قول معروف خستگی چشم هام برطرف بشه... چشمم به کتاب زمینه روانشناسی هیلگارد افتاد....کتاب هفتصد و اندی صفحه ای که میدانم جزو کتاب های مرجع در رشته روانشناسی است....

همین که داشتم ورق می زدم و عناوین و سرفصل های کتاب رو میدیدم...نظریاتی در رابطه با عشق و جاذبه و انواع آن واسم جالب اومد....

نویسنده سه زمینه برای مقیاس عشق مطرح می کند و فرق دوست داشتن و عشق را در وجود یا عدم این سه شاخص می داند: 1- احساس دلبستگی (سر کردن بدون... برایم دشوار است) 2-احساس اهمیت (حاضرم تقریبا هر کاری را برای .... انجام دهم) 3- احساس اعتماد (احساس می کنم که می توانم به....عملا درباره هر چیزی اعتماد کنم)....به جای نقطه چین های داخل پرانتز باید اسم معشوقتان را بگذارید.... نویسنده میگوید که عشق و رابطه عاشقانه یعنی آنکه این 3مولفه در عاشق و معشوق باید باشد تا بتوان گفت که دو نفر وارد یک رابطه عاشقانه شده اند....

دیگر آنکه دو نوع عشق را از هم تمییز می دهد: 1- عشق شهوانی: رقت، احساسات جنسی، وجد و رنج، اضطراب و آرامش، نوع دوستی و حسادت در مجموعه ای از احساسات سردرگم. چنین فرض شده است که تجربه عشق شهوانی آمیزه ای است از انگیختگی فیزیولوژیایی یا این تصور که انگیختگی را معشوق بر می انگیزد. 2-عشق مشفقانه: احساس محبت به کسانی که زندگی ما عمیقا با آنها آمیخته شده است. اعتماد، مراقبت، تحمل عیب ها و یکدندگی های طرف مقابل، مایه هیجانی که بیشتر محبت و عطوفت است تا شور سرکش شهوانی... غالب زوج های موفق بر عنصر مشفقانه رابطه خود تاکید بیشتری دارند...

در انتها به طبقه بندی عشق و نظریه موسوم به "نظریه مثلثی عشق" می پردازد: صمیمیت، شهوت، تعهد


 تعهد

شهوت

صمیمیت

************

ضعیف

ضعیف

ضعیف

عاشق نبودن

ضعیف

ضعیف

قوی

دوست داشتن

ضعیف

قوی

ضعیف

عشق شیدایی

ضعیف

قوی

قوی

عشق رمانتیک

قوی

ضعیف

ضعیف

عشق پوچ

قوی

ضعیف

قوی

عشق مشفقانه

قوی

قوی

ضعیف

عشق ابلهانه

   قوی

قوی

قوی

عشق تمام عیار

 

آروزی رفاقتانه برای تازه داماد با معرفت:

امام محمد غزالی میگه شوق را متوجه به موجود معشوقی که حاضر است تصور کردن امری است غیرمعقول...چون که شوق به معنای طلب چیزی است و انسان چیزی را که حضور دارد جستجو نمی کند. امیدوارم در سراسر زندگی تان شعله شوق هیچ وقت خاموش و کمسو نشود...و زندگی تان بسان قبرستان نشینان عادات و روزمرگی ها مبدل نشود.... جیرالدی نویسنده قرن شانزدهم میگه...."تاریخچه هر ماجرای عشقی به یک معنا نمایشی است از مبارزه آن در برابر زمان"... باید با قدرت به جنگ زمان رفت...که مغلوب شدن در برابر آن، رابطه را به ورطه ی اختگی و بی هیجانی می کشاند...

ان شاءالله که مبارک است....


پیشنهادیه: آهنگ علیرضا عصار را گوش کنید


یازدهِ یازده...

امروز که باران ببارد، بیست و چهار ساله خواهم شد



اصرار بر ماندن آدم ها...همان قدر که احمقانه است...به همان مقدار هم حق طبیعی است... آدم ها مثل اسباب خانه نیستند که وقتی موعد مقررشان به اتمام رسید.... در کمتر از یک نصفه روز، تمام وسایل را بردارند و بروند در جای دیگر سکنی کنند.... آدم ها کارت ملی یا کارت دانشجویی نیستند که وقتی آنها را پیدا کردید به اولین صندوق پستی در مسیر بی اندازید...آدم ها لکه های سفت به جا مانده از چای های نپتون در لیوان های شیشه ای نیستند که با چند بار اسکاچ کشیدن پاک شوند....آدم ها نشانه دارند...و مشکل کار دقیقا همین نشانه هاست... اینکه چند صباحی باشی... بعد کوله بارت را جمع کنی و بروی و نه به تخمت باشد و نه به تخمدانت....تازه اول مصیبت است....تازه اول جان کندن و لب گزیدن هاست....


برای وبلاگ علی الحساب یک کانال تلگرامی زدم....تا خدا چه بخواهد....
https://telegram.me/estefal
اگر خواستید به دوستانتان هم معرفی کنید...

چند روز پیش....اتفاقی یکی از آهنگ های داریوش رو گوش میدادم...اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد...
چند روز پیش روایتی دیدم از پیامبر...به عایشه میخطاب می کند اگر مردم ایمانشان قوی بود، خانه کعبه را به همانجایی که ابراهیم(ع) بنا نهاده بود،قرار می دادم...
چند روز پیش مقاله ای خواندم راجع به حضرت علی که در زمان حکومتش به دلیل ضعف ایمان اطرافیانش و نگرانی از تفرقه و... اصلاحاتش ناتمام ماند...
چند روز پیش یکی از اساتیدمان...روایتی خواند که در حکومت حضرت مهدی، دین به نحو تمام و کمال آن پیاده می شود و تمام کارهایی که پیامبر و حضرت علی بنا بر مصلحت نتوانستند انجامش دهند، او این کار را خواهد کرد....
شاید لازم باشد بگویم که یکی از همان اصلاحات انجام نشده حضرت علی این بود که :" زنانی را که ناصواب به همسری مردانی در آمده اند، باز پس گیرم و به همسران حقیقی شان دهم و حکم ناموس و مسائل شرعی آنها را جاری کنم"...
پ ن1: باید از فردا بروم به دنبال جمع آوری اسناد و مدارک....که نشان دهم در عالم هیچ زوجی به شباهت ما نمی توانست باشد....
پ ن2: کسی در پزشکی قانونی آشنا ندارد که حکم به عدم صحت عقلی در زمان امضای عقدنامه را بتواند صادر کند؟
پ ن3: اگر پست مرا میخواند...به نفعش هست که هر چه زودتر متارکه کند...حداقلش اینست که حدی بر او جاری نمی شود...من هم قول میدهم که شکایتی نکنم....
پ ن4: علم تفسیر من میگوید که منظور حضرت از "ناصواب" نه زور و اجبار.... بلکه صرفا معنای تحت اللفظی اش یعنی "نادرست" معنی میدهد....
پ ن5: کسانی که به قول احسان خواجه امیری..."من همیشه عشق دوم بودم" هستد....برای تعجیل در فرج و وصال محبوب دعا کنید....


عذر نامه: وقتی که پست قبل را نوشتم....آن لحظه بنا بر این داشتم که حداقل هفته ای 1 یا 2 بار پست و مطلب بذارم....دلایلی برای ننوشتن بود.... اول از همه نمی دانم چه مرگم شده است که حس و حال نوشتن و وبلاگ نویسی را دیگر مثل سابق ندارم.... دوم مشغله و درس های زیاد که واقعا تمام وقت روزانه ام را میگیرد.... سوم اینکه نگاه غایت مندانه ای مانع نوشتن مطالبم میشود....یعنی با خود میگویم که آخرش چه؟بنویسی چه سودی دارد؟ آیا برای آخرتت هم مفید است؟ که خب معمولا جواب همه این سوال ها منفی است.....چهارم هم اینکه واقعا دیگر آن عینکی که در گذشته به مسائل داشتم را ندارم....دچار واقع گرایی خشک و متصلب شده ام....که یحتمل حاصل افزایش سن و ترس و دل نگرانی از آینده و....است
از دوستانی که آمدند و ابراز لطف کردند( چه عمومی و چه خصوصی) ممنونم....و لطفا ایمیل یا آدرس وبلاگتان را در پیام هایتان درج کنید....


 

همان پارسال که محسن باقرلو درِ وبلاگش را بست و اعلام کرد دیگر نمی نویسد....یک ترسی بهم دست داد....چون همیشه فکر می کردم آدم هایی وجود دارند که ننوشتن برایشان حکم مرگ را دارد....محسن باقرلو بالای ده دوازده سال وبلاگ نویسی مدام داشت....و من هم از سال 88 به صورت جدی و تقریبا بدون وقفه می نوشتم....طوری بود که از درز دیوار گرفته تا مراودات اجتماعی و.... همگی شان برایم یک سوژه نابی بودند که تا شب آنها را در سرم می پروراندم و بعد ثبت شان می کردم..... خیلی مهم نیست که چه اتفاقی افتاد که از فروردین ماه دلم به نوشتن نرفت و چه شد که هر بار هم که میخواستم مجددا شروع کنم....جانم به لب می آمد برای پیاده کردن دو کلمه پشت سر هم..... دیگر با دیدن خیارهای درختی به آن فکر نمی کردم که آدم ها مثل خیارهای درختی اند و ظاهرشان زیبا و درونشان بی مزه و حال بهم زن.....دیگر با خالی شدن بادکنک بچه ها یاد سقوط آدم ها و کلی صغری کبری چیدن نمی افتادم....دیگر آدم ها، دنیا و... را به مصنوعاتی که در ظاهر هیچ ارتباطی بهم ندارند، مرتبط نمی کردم...
شده بودم مثل زنی که بعد از زایمانش دیگر به خود و ظاهرش نمی رسد.... به مردی که بعد از ازدواجش دیگر به نوع لباس پوشیدنش اهمیت نمی دهد... مثل زندگی آدمی که از مطب دکتر بیرون می آید و تنها انگیزه اش برای ادامه زندگی اش،نداشتن یک عکس برای اعلامیه ترحیم ش است.... چند وقتی میشه که با خودم فکر می کنم....باید مقداری به خودم برسم....باید شروع کنم به نوشتن....قلم زدن....که نه اینست که دل به نوشتن آرام میگیرد؟....نه اینست که هرچند تو آدم صحبت نیستی، اما حالت با نوشتن خوب می شود؟.....نه اینست که دلت برای آن عینک مخصوص وبلاگ نویسان که هر چیزی را چون سوژه ای میبینند تنگ شده است.....هرچند وقتش را نداشته باشی....هرچند حوصله اش هم مثل سابق نباشد.... اما باید شروع کرد و نوشت.... دیگر نه برای آن دویست و اندی آدمی که در وبلاگ قبلی ام می آمدند و میخواندند....ابتدا برای خودت...و بعدتر دوستان جدیدی که یحتمل به تو اضافه خواهند شد....چه اینکه هیچ وقت نوشته هایت را برای غیر از دلت نمی نوشتی....و انزوا و گمنامی را بیشتر دوست داشتی....
پ ن: به مرور بعضی از پست های وبلاگ قبلی را منتقل می کنم....هر چند اینجا صفای بلاگفا را ندارد....اما می شود به آن اعتماد کرد....

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است

"سعید بیابانکی"

آدم ها...در زندگی شان...مخصوصا در دوران نوجوانی و جوانی شان....با آرزوهایشان زندگی می کنند...یا بهتر است بگویم با آرزو هایشان زنده هستند.... تونی گرنت... در کتاب زن بودن ش.... راجع به پدیده ای صحبت می کند که گریبانگیر زنان دنیای امروزی شده است(البته به نظرم راجع به مردان هم صدق می کند)..... او به آن می گوید: "ازدواج با دلداده ی خیالی".....یک جایی از کتاب از قول نویسنده ای می گوید:"زنان امروزی به کمال گرایی معتاد شده اند".... مهم ترین مشکل این امر...آنجاست که واقعیت های موجودِ این جهانی....به هیچ وجه آن چیزی نیستند که در ذهن دختران و پسران نوجوان و جوان امروزیست.... چیزی به نام شاهزاده ای سوار بر اسب سفید... وجود خارجی ندارد....مرلین مونرو ها را اگر آرایششان را فاکتور بگیریم...تعدادشان به اندازه ی تمام پسران جهان وجود ندارد که هر کس سهم خودش را بردارد....

این ازدواج با دلداده ی خیالی....و اعتیاد به کمال گرایی....نه مختص به زنان است و نه مختص به مقوله ی ازدواج.... دلداده های خیالی آدم ها...می تواند شغلشان باشد...می تواند فرزندان آینده شان باشد...می تواند محله ای که قرار است در آینده زندگی کنند باشد..... آن وقت....وقتی که آنقدر به آنها فکر کردی تا این دلداده های خیالی...جای خودشان را در روح و جانت تثبیت کنند....دل کندن و به چیزی ورای آن فکر کردن...اگر نگویم غیرممکن...دشوار می شود..... آن وقت است که دیگری به چیزی کمتر از چشم های آبی و موی بلوند راضی نمی شوی....به چیزی کمتر از نشستن در پشت میز و احترام و تکریم زیاد راضی نمی شوی.... به چیزی کمتر از داشتن فرزندی تحصیلکرده،مودب،نجیب،باهوش و قس علی هــــذا....

راجع به زندگی...و تشبیه کردن اون به چیزی....خیلی ها آمدند و مثال ها زدند...عده ای زندگی رو به چای درست کردن....عده ای به بازی فوتبال....عده ای به بازی شطرنج و برخی هم به فیلم و سریال ....

مورد آخری به نظر بهتر می آید....آدمیزاد هر از گاهی به گذشته اش نگاه می کند...می خواهد ببیند در این یک روز،یک هفته،یک سال، یا یک دهه ی گذشته اش...چقدر خوب بوده است؟ با مرور گذشته اش.... لبانش را باید بگزد یا با کشیدنشان...رضایت مندی اش را نشان دهد....خب اگر قرار باشد زندگی را به فیلم و سریال تشبیه کنیم.... فیلم زندگی مان از همان دست فیلم هایی می شود که کارگردان و بازیگر و خیلی از عوامل دیگرش...خودِ شخص است....حالا در فیلم معمولا بخاطر کم کردن هزینه های ساخت.... در زندگی به خاطر ماهیت آن....یعنی خودت هستی که هم بازی میکنی،هم کات می دهی و هم مثل تهیه کننده فیلم ، کیفیت و منابع زندگی ات را میتوانی تغییر بدهی....

در این صورت با چند دسته از آدم ها مواجه می شویم...

دسته اول از آدم ها.... با مرور کردن زندگی شان.... یاد فیلم های داریوش مهرجویی می افتند....یعنی ابتدای اون بازه ی زمانی(مثلا بررسی یک سال گذشته شان)....آدم خوب و موفقی بودند اما هر چه به جلو می آیند... افتضاح تر و نزولی تر می شوند....و این اواخرشان هم که اصلا آدم رویش نمی شود بگوید که من همان آدم ابتدای سال هستم....

دسته دوم از آدم ها....کمیتشان از اساس می لنگد....یعنی همان مستمر آزاد خودمان....مثالش می شود مثل فیلم های قدرت الله صلح میرزایی و آرش معیریان و.... که نه تنها زندگی شان محتوا ندارد... حتی ظاهر زندگی شان هم دل آدم را خوش نمی کند..... این دسته از آدم ها....از همان اول امیدی بهشان نبود و اگر در آخر عمرشان هم اخسر الخاسرین شوند...بر عکس دسته ی اول آدم نه تعجب می کند و نه امیدی بیش از این به آنها بوده....در زندگی روزمره هم مثل آدم هایی می مانند که فقط برای دل خوش کردن و خوشگذرانی یک ساعته به کار می آیند و مطلقا به هیچ درد دیگری نمی خورند...

دسته ی سوم از آدم ها....همان هایی هستند که زندگی شان بالا و پایین زیاد دارد....اغلب معنای زندگی در نظرشان درست ترسیم شده....یا محتوا و آرمان هایشان خوب است....اما پای عمل که می آید گند میزنند به فرم و پیاده سازی اون....مثالش می شود فیلم های مسعود ده نمکی.... انتخاب موضوعاتش خوب است....اما با دیالوگها و شعاری کردن فیلم هایش .... حوصله ی مخاطب را سر می برد.... این تیپ از آدم ها.... معمولا وقتی به زندگی شان نگاهی می اندازند... نمی دانند عاقبت به خیر می شوند یا نه.... یعنی نیت یا همان حسن فاعلی شان خوب است.... اما عمل کردن و حسن فعلی شان خیلی قابل دفاع نیست.... و اینکه آیا خدا فقط به نیت بندگانش نگاه می کند یا....؟

دسته های دیگری هم می شود آورد... مثل زندگی هایی که کارگردانش شبیه فیلم های سعید سهیلی بوده است.... اتفاقا این دسته از آدم ها کم نیستند....اسمش را در جامعه میگذارند...آدم های خاکستری....

آخر چون تکلیفش با خودش مشخص نیست.... لنگ در هواست.... هم میخواهد در فیلم بخنداند،هم پیام سیاسی و اجتماعی برساند،هم لودگی دارد، هم عامه پسند باشد، هم منتقدین تمجیدش کنند و جالب است که به هیچ کدام از مقاصدش هم نمی رسد!!!! نوع فیلم هایش را که ببینی....از همه دست پیدا میکنی.... یعنی از فیلم عاشقانه شب برهنه گرفته تا لودگی محض در ازدواج در وقت اضافه... آدم نمیداند این فرد دغدغه مند اجتماعی ست؟دنبال سینمای تجاری ست؟ میخواهد دل مردم را شاد کند؟...... معمولا این آدم ها در زندگی شان....روی آرامش را نمی بینند... چون اصلا نمی دانند چه چیزی میخواهند...بیشتر دارند خودشان را بازی می دهند....گذشته شان را هم که مرور می کنند...از این شاخه به آن شاخه پریدن هایشان خسته می شوند.... دیگران هم خیلی آنها را جدی نمی گیرد....

اساسا آدم ها...چیزی را که برای خودشان نیست...و یا همه ی آن چیز بهشان تعلق ندارد...نسبت به آن...حواس جمع تر و مراقب ترند....مثال دم دستی اش...همین که نگاه کنید به تفاوت رانندگی با ماشین خود و ماشین دوستتان.... دیروز که با ماشین داماد دایی ام در اتوبان امام علی(ع) می رفتم....یک لحظه به نحوه نشستن و رانندگی خودم که نگاه کردم...یاد خانم های 50ساله ای افتادم که تازه گواهینامه گرفته اند.... دلیلش هم معلوم بود... ترس از نرساندن کوچک ترین آسیب به آن......در روابط هم همین گونه ست.... همان جمله ی شریعتی راجع به عشق مردان...اصلا شاید یکی از دلایلی که در دوران نامزدی همه چیز گل و بلبل است....همین ترس از از دست دادن دیگری باشد....چه آنکه هنوز به طور کامل به دست نیامده است....

پ ن: عرفا یکی از دلایلی که تعادل خوف و رجا را لازم می دانند....همین نکته است که اگر انسانی صرفا رجاء داشته باشد... احتمال آنکه به گستاخی و بی ادبی راه برد زیاد است....

ببینید

نشانت می دهد هر دم ، به انگشت عصا پیری
که مرگ اینجاست یااینجاست یااینجاست یااینجا


آدم چه کند با هیجانش وسط درس . . .
ناگاه که یاد تو و چشمان تو افتاد . . .

.:: محسن رضوی ::.

من خاک کف پای سگ کوی همانم

کو خاک کف پای سگ کوی تو باشد

می رسی... درس و کتاب، آینه ی دق بشود 

پسرِ مؤمنِ دانشکده عاشق بشود!

"محمدوحید حیدربیگی"

زندگی ما:
وام ، اضافه کار ، قسط ، مدل ماشین ، پذیرایی...تالار...
سود بانکی،قیمت ارز ،قیمت سکه، قیمت مسکن،سفر خارج خرید ویلا
دنیا و دنیا و دنیا...

زندگی آنها:
علامه طباطبائی تعریف می کردند که در نجف بشدت اوضاع مالی ام خراب بود و گاهی چیزی برای خوردن هم نداشتم،در همان ایام روزی استادم مرحوم آیت الله قاضی به حجره ام تشریف آوردند، نگاهی به اطراف انداختند و فرمودند:

محمد حسین ،تو با این تشریفات به جائی نمی رسی!!!

کتاب نسیم مهر...از حسین دهنوی رو میخوندم....توی سرفصل های اون...به دنبال موضوع مربوط به تحقیق و پژوهشمون بودم.... عناوین کتاب مربوط به اختلالات و عادات و رفتارهای بدِ کودکان بود...در لا به لای همه ی انواع امراض و مدل های شیطنت کودکان...مبحثی بود تحت عنوان "چپ دستی"....و سوالات مادران نگران که پرسیده بودند با مشکل کودکشان(چپ دستی) آنها چطور برخورد کنند و چگونه می توانند آن ها را راست دست کنند!!!!

 از همه بدتر...جواب نویسنده کتاب بود به سوالات احمقانه آنان....و اینکه به کودکانتان بگویید شما چه کارهایی میتوانید بکنید و چه مهارت هایی خواهید داشت و.....!!!! به جای آنکه بگوید اصلا مشکلی نیست و دیگر هیچ جوابی ندهد....کلی صغری و کبری میچیند و میخواهد مادران را دلداری بدهد!!!!!

تو یکی از قسمت های میوه ممنوعه...حاج یونس به همسرش...توی سفره خانه...میگه که میخوام باهات درددل کنم و حرف هایی که تو دلم مونده رو بهت بگم و .......

داشتم فکر می کردم چرا آدم ها دردل میکنند؟!!چرا رازها و حرف های تو سینه شونو به دیگری میگن!!!اون دسته از دردل هایی که گوینده بعد از گفتن حرف هایش... از شنونده انتظار دارد که برایش راه حل و راهکار ارائه بدهد را نمیگویم....که دلیلش کاملا مشخص است....منظورم همان صحبت ها و دردل هایی ست که گوینده فقط هدفش بازگو کردن است و حتی حوصله ی هیچ گونه صحبت از شنونده را ندارد....یعنی یک کسی را میخواهد که یک ساعت به حرف هایش گوش بدهد و بعد هم بدون هیچگونه صحبتی راهش را بگیرد و برود رد کارش....
 گوستاویونگ...تو کتاب "مشکلات روانی انسان مدرن"...یه مثالی میزنه از یکی از بیمارانش....جوانی که مشکلات قلبی و احساس خفگی و درد شدیدی در قوزک پای چپش دارد....یونگ میگه هر کاری کردم که ریشه بیماری اش را بفهمم، متوجه نمی شدم....حتی قرص های تقویت حافظه هم بهش دادم که برایم توضیح دهد چرا مشکل قلبی و... پیدا کرده....راه هایی را پیدا میکند برای فهم موضوع که ربطی به بحث این پست من نداره و نیازی به گفتنش نیست.....فقط یک جایی یونگ میگه که جوان هنگامی که خاطراتش را بازگو می کرد و شروع به گریه کرد...هم مشکلات قلبی اش خوب شد و هم احساس خفگی ناشی از بغض برطرف شد....و بعد اعلام می کند که مشکل آن پسر که شکست عشقی بوده  به شکل غیرمستقیمی در جسمش خودش را بروز داده و این به اصطلاح خودِ یونگ "غرور مردانه"اش مانع از گفتن مشکلاتش میشد....

 این حرف یونگ باز هم نمی تواند جواب سوال اول مرا بدهد....چرا آدم ها درددل میکنند؟!چرا دوست دارند دردها و خوشی هایشان را به کسی بگویند و در مقابل علاقه ای هم به نصیحت و ارائه راهکار و راه حل ندارند...یعنی صرفا میخواهند حرف بزنند...این هم که از نظر علمی یکی از دلایلی که مردان خیلی زودتر در معرض مریضی قرار میگیرند و بیشتر از زنان سکته های قلبی و مغزی می کنند، همین باشد که معمولا دردهایشان را درونشان می ریزند و انباشت آن باعث سکته میشود و یا آدم های درونگرا بیشتر از آدم های برونگرا افسرده میشوند و.... این ها هیچ کدام جواب اصلی سوال نخواهد بود.....

هیچ آدمی با این نیت با کسی درددل نمیکند که مثلا برای حفظ سلامتی خود و جلوگیری از بیماری های جسمی و روانی،من با کسی دردل میکنم!!!! یا حتی پس از خواندن این جملات یونگ...باز هم کسی پیدا نمی شود که بگوید برای پیشگیری از بیماری قلبی و احساس خفگی،و حفظ تناسب اندام من درددل میکنم!!!!

خب من الان واقعا جواب خاصی برای این پرسش خودم ندارم....یعنی نمیدانم آدم ها چرا دوست دارند با دیگری حرف بزنند...دیگری را هم از امرشان مطلع کنند....یعنی به ظاهرا احمقانه به نظر می رسه....اینکه تو با کسی مشکلت را بازگو کنی و در عوض راه حل و راهکار نخواهی!!!!حتی لزوما این "دیگری" یک دوست و آشنای زمینی نیست....گاهی آدم با خدا هم درددل می کند....اصل سوال اینه که آدم چرا باید درددل کند....چرا وقتی درددلش را به دیگری میگوید، آرام می شود!!!مگر چه اتفاق خاصی میوفته!!!!وقتی هیچ تغییر خاصی تو روند کار صورت نگرفته و صرفا حرفی زده است و چیزی نشنیده....


دیدی این بچه کوچیک ها....یه وقتایی اصرار به خواستن چیزی میکنن...اما پدر مادرشون...چون صلاحشو میدونن...با دادن وعده وعیدهای گول زننده...یه جوری سعی میکنن از خواسته ش منصرف بشه...
خب بالطبع قضیه آدم بزرگا فرق داره....خودش باید صلاح کارشو بدونه(اگر هم مشورت بگیره، دست آخر این خودشه که تصمیم میگیره)....یه وقت آدم چیزی را میخواهد....ولی میداند که نباید بخواهد...اما نمیداند که چه کار کند نخواهد....اگر نتونه خودشو متقاعد کنه که نخواد....باید به امید "غیرممکن" شدن خواسته ش بشینه....یعنی انقدر صبر کنه...تا کار از کار بگذره و راهی جز نخواستن دیگه نداشته باشه....یعنی امیدش کامل قطع بشه....شاید اولش یکم واسش سخت باشه....ولی آدمیزاد طوریه که راحت با چیزه دیگه سرگرم میشه....

.

خولیو ولاسکو را که می شناسی....سرمربی سابق والیبال ایران....موقع رفتنش از ایران...از خصلت بارز ایرانی ها پرسیده بودند....گفته بود که ایرانی ها "نه گفتن" بلد نیستند....

مثال بارزش می شود عطر فروش ها....وقتی که بعد از دادن کاغذ تِستر...دستت را میگیرند و به زور میخواهند چند عطر را تست کنی....چیزی که من به دلیل مجاورت با عطر فروشی...هر روز ده ها نفر را میبینم که چون از بچگی بهشان نه گفتن را یاد ندادن و همیشه احترام گذاشتن به دیگران را به احترام و ارزش قائل شدن به خود... ارجحیت میدادند....حتی وقتی که پولی در جیبشان نیست(مثل پسرهای دبیرستانی) مجبور می شوند از دوستشان پول قرض کنند و عطر بخرند...چونکه نمیتواند با صراحت "نه" بگوید...

پ ن1: عطر فروش اینجا...اوج حماقت آدمیان را نشان می دهد...شیوه اش این است که خودش بدون اینکه عطر را به مشتری نشان دهد...یک ظرف 3هزار تومانی را پر می کند و میگوید اگر بد بود...برایم پس بیاورید...و آنها هم اغلب بدون آنکه عطر را بو کنند، پولش را میدهند و آخرش هم تشکر می کنند!!!!

راستش را بخواهی....آدم یا نباید عاشق خدا بشود....یعنی در همین حد دست و پا شکسته ی بندگی بماند...یا اگر به رابطه ی عاشق و معشوقی تن داد....دیگر حق غر زدن به خار مغیلان و امثالهم ندارد....

تو تعریف غیرت اومده: غیرت یعنی عدم تحمل دیگری در عشق....

این عدم تحمل دیگری را خدا به حد اعلاءیش پیاده میکند.....یعنی به معنای دقیق کلمه تحملش را ندارد.....مثل این عشق های مسخره ی زمینی نیست که با یه معذرت خواهی ساده .... سر معشوق مونو شیره بمالیم و قضیه رو یه جوری ماسمالی کنیم....

مثالش می شود اینکه یکی از عرفا...در تمام طول عمرش فقط یک نمازش قضا می شود....آن وقت خدا هم به تلافی آن....همان روز یکی از فرزندانش را ازش میگیرد....یعنی صبح که از خواب بیدار می شود میبیند که فرزندش مرده است....

یا تو سوره ی یوسف هم خیلی رک و پوست کنده میگوید:
آن گاه از رفیقی که اهل نجاتش یافت درخواست کرد که مرا نزد خواجه خود یاد کن (باشد که چون بی‌تقصیرم بیند از زندانم برهاند) اما شیطان از خاطر آن یار زندانی برد که یوسف را نزد خواجه‌اش یاد کند، بدین سبب در زندان چندین سال محبوس بماند.42

یعنی زندانی بودن حضرت یوسف قرار بود چند روزی بیشتر نباشد....اما وقتی به جای درخواست از خدا....از دوست آزاد شده ی زندانی اش تقاضا کرد که به عزیز مصر سفارشش را بکند....خدا هم جوابش را اینگونه داد....

زیر بار عشق قامت راست کردن ساده نیست

موج ها باری گران بر دوش دریا می کشند


آیت الله ضیاء آبادی....امشب حرف خوبی می زد....میگفت اولین گام برای رسیدن به حقیقت و معرفت الهی.... بیدار شدنِ انسان از خواب غفلتِ....این که خودشو بشناسه....مثال خوبی هم زد... گاهی انسان توی خواب... خواب های لذت بخش میبینه و محتلم میشه....وقتی که از خواب بلند میشه....میبینه همه اون لذت ها تموم شده و تنها یه مشت نجاست و کثافته که برای انسان به جا مونده....

وَلَنْ یَنْفَعَکُمُ الْیَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّکُمْ فِی الْعَذَابِ مُشْتَرِکُونَ (زخرف/39)
(ولی به آنها می‌گوییم:) هرگز این گفتگوها امروز به حال شما سودی ندارد، چرا که ظلم کردید؛ و همه در عذاب مشترکید!

خدای عالم در قرآن می‌فرماید که وقتی فرعون در مسند قرار گرفت:« فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ» [قومش را استخفاف کرد در نتیجه آنها اطاعتش کردند] . سیاست فرعون بر استخفاف جامعه است. استخفاف یعنی مردم را در جهالت و بی‌خبری گذاشتن و در سبک مغزی و سبک حالی رها کردن. هدف فرعون و فرعونیان و حاکمانی که همانند فرعون می‌اندیشند این است که از جامعه برای منافع خودشان کار بکشند. اما هدفی که حضرت [علی (ع)] در بیانش دارد این است که می‌گوید من آمده‌ام تا جامعه را در مسیر رفعت خودش قرار دهم. [هدفم] استعباد و استکبار نیست.
در یک بیانی حضرت فرمود که مرا رها کنید و به خودم بگذارید. چون قبل از اینکه از حضرت بیعت بگیرند، حضرت فرمودند: من به یک دلیل قبول نمی‌کنم. «فانکم تریدونی لانفسکم و انا اریدکم لله» شما مرا برای خودتان می‌خواهید و من شما را برای خدا می‌خواهم. بنابراین ما با هم جور درنمی‌آییم. این دو متفاوت است. این که حاکم مردم را برای منافع خودش بخواهد و مردم حاکم را برای منافع الهیشان بخواهند هم با هم جور درنمی‌آید.
توصیفی که حضرت از حکومت خودش دارد همین است که اراده کرده تا حق را به کرسی بنشاند و باطل را دفع و حاکمیت اسلامی را فراهم کند. فرمود: «لا ان أقیم حقًّا أو أدفع باطلا».

"دکتر مرتضی جوادی آملی"



دیروز نشستم کتاب "انسان تک ساحتی" هربرت مارکوزه خوندم....یه جایی یه جمله ی قشنگی میگه:

"بی شک زیبایی بر هم آهنگی استوار است.و هم آهنگی چیزی جز بر آوردن نیازهای درونی و ارگانیک آدمی نتواند بود.در حالیکه انسان سرکوفته ی امروز که نظام سرمایه داری نیروی شناخت اورا در هم شکسته، ادراک زیبایی را بر پذیرش چیزهای رایج در این نظام پنداشته و از حقیقت آن بی خبر مانده است"

بماند که بحث مارکوزه خیلی کلی و عمیق تر از این چیزیه که میخوام بگم....ولی بی ربط هم نیست...

مارکوزه راست میگه....نظام سلطه...هر کاری که دلش بخواد میکنه...طوری رو ما تاثیر میذاره....که خودمون هم فکرشو نمیکردیم...

یه مثال بارز عوض شدن این ارزش ها و سلایق.... که عاملش همین نظام های سرمایه داری و رسانه های قدرتمند غربی هستن.... ملاک زیبایی چهره از دید ما ایرانیاست....

فکر کنم به هر کس که بگن یه چهره زیبا چه نشانه هایی داره....حتما اِلمان هایی رو ذکر میکنه که مویُد یه چهره شخص اروپایی ست....یعنی میگوید چشم های سبز  آبی....پوست سفید...موهای لخت و بلوند....بینی های قلمی و....
در حالیکه ما ایرانیا هیچ کدوم از این صفات رو نداریم...یعنی نژاد ما سفید پوست نیست...چشم های ما تیره ست...موهای ما بلوند نیست و.......

چرا این اتفاق افتاده و چه بلایی بر سر ما اومده؟

قدرت رسانه خیلی خیلی زیاده....یعنی حتما در ناخودآگاهِ آدم هم که شده اثرشو میذاره....
وقتی فیلم ها و سریال های اروپایی میبینیم و بازیگرایی با همون مشخصات بالا درش بازی میکنن....و این رسانه ها به ما تلقین میکنن که یک چهره زیبا باید دارای مشخصاتی باشد، که بازیگر ما داراست...
و وقتی در تبلیغات بازرگانی خودمان...زنانی با پوست های زیبا و چشم های روشن و... میبینیم...
یا معروفترین بازیگران ما که معمولا الگوی خیلی از جوونا هستن...چشم ها و صورتشان بیشتر از اینکه ایرانی گونه باشد، اروپایی صفت است......همین ها باعث میشود که الگوی زیباشناختی ما عوض شود....
دیگر مثل هشتصد سال پیش چشم های خماری و مشکی با موهای مجعد مشکی و .... زیبا به نظر نمیاد...
شعر های امروز رو هم که بخونی.....قریب به اتفاق همشان...چهره معشوق را چشم های سبز و آبی با موهای بلوند و.... وصف میکنند...
دو چشم داشت،دو سبز-آبی بلاتکلیف/که در دوراهی "دریا چمن" مردد بود

حالا این ارزش ها چه بلایی بر سر ما می آورد؟

آدم ها زیبایی طلبند...دوست دارند زیبا باشند و زیبا جلوه کنند....زیبایی از نگاهشان آن چیزی ست که عرف میگوید...وقتی عرف ما بگوید چهره یک زن یا مرد باید دارای فلان ویژگی ها باشد....شخص سعی میکند خود را شبیه به این فاکتورها قرار دهد....

مشکلی که پیش می آید این است که....ما ایرانیا همچین ویژگی رو نداریم....و خیلی از ماها...مخصوصا دخترها....دچار یاس و سرخوردگی میشوند....برای همین سعی میکنند تا جایی که می شود خودشان را نزدیک به آن مشخصه ها کند....یعنی لنز میگذارد...بینی شان را عمل میکنند...موهایشان را رنگ میکنند....آنقدری به خود کرم سفید کننده میزنند تا پوستشان روشن شود و.....

ماهه پیش...تو تلویزیون دیدم که یک عروس مشهدی....شب عروسیش به دلیل اینکه لنز گذاشته بود...دو چشمش کور شد....
یا تو آلمان...دو سه هفته پیش...راهپیمایی بود علیه عروسک باربی....تو سایت ها مصاحبه با افراد شرکت کننده میخوندم... میگفتن که این عروسک...تبدیل شده به الگوی دختران ما....و چون نمیتوانند خودشان را به باربی نزدیک کنند...دچار افسردگی شدید شدند...( صورت بدون نقص وجود ندارد)...چون باربی نماد یک دختر بدون نقص در چهره و اندام است....خب طبیعتا داشتن همچین چهره و اندامی محال است....آن وقت اگر الگوی یک آدم باربی باشد...و ببیند که نمیتواند شبیه او شود....هم اعتماد به نفسش را از دست میدهد و هم افسرده میشود...
چیزی که در کشور ما به وفور میتوان دید....آرایش های غلیظ و موهای رنگ کرده و بینی های عمل کرده و چشم های لنز گذاشته و ....برای نزدیک شدن به چهره یک اروپایی....برای زیباتر شدن...
به این میگن هژمونی غرب و نظام سلطه....

پ ن: وقتی مجریان  و بازیگران و ایفاکنندگان نقش های تبلیغات بازرگانی....چهره های شان ایرانی الاصل نیست....خودش تاییدی بر این است...که در برابر الگوی ارسالی غرب...تسلیم شده ایم...

پ ن2: اصل تضاد که عاملی برای زیبایی ست...میگوید که وقتی داخل یک چشم سفید است...با مردمک مشکی زیبا میشود نه یک رنگ روشن مثل سبز و آبی.....یا پوست روشن با موهای تیره جذابیت دارد نه روشن...بماند که نظام زیبایی شناختی ما این اصول منطقی را دیگر قبول نمیکند و به دنبال چشم آبی ها و مو بلوندی هاست....

*************

حضرت محمد(ص):"لا تقبحوا الوجه؛ فإن ابن آدم خلق على صورة الرحمن عز وجل"

صورت یکدیگر را زشت نشمارید...همانا خدا صورت انسان رابه مانند صورت خود خلق کرده است....

 

پ ن: دربعضی از قبایل آفریقایی...زیبایی در داشتن گردن یا لب بلند است....مطمئنا آنها به رسانه دسترسی ندارند تا الگوهای غرب بهشان سرایت کند...

 

شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خوونی

با بزرگون میشینی ، حرف میزنی...همه چی میدونی

شما که کله ت پُره ، معلم مردم گنگی

واسه هر چی که میگن جواب داری ، در نمیمونی

بگو از چیه که من دلم گرفته

راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته

... گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته!


محمد صالح علاء


.

بحث "فرهنگ رقابتی"...هرچند در شکل و شمایل امروزی اش نباید خیلی قدمت داشته باشد....اما نفس رقابت و مقایسه خود با دیگری....به نظرم به سابقه طول عمر بشر می رسه.....

فرهنگ رقابتی که چند ماهه پیش جمله ای از تورشتاین وبلن آوردم ....در یک فرهنگ رقابتی که انسان ها ارزش شان را در مقایسه با ارزش های دیگران می سنجند، هر کسی پیوسته در تکاپوی آن است که از همسایگانش پیشی گیرد و تب چشم همچشمی همگان را فرا میگیرد... هر فرد متعارفی تا زمانی که در مقایسه با دیگران احساس کمبود کند، پیوسته در ناخشنودی شدید از نصیب کنونی اش به سر خواهد برد.اما زمانی که همین شخص به معیار متعارف قدرت مالی یا به طبقه دلخواهش رسید،تازه آن ناخشنودی شدید جایش را به این توقع بیقرارانه می دهد که فاصله ی قدرت مالی خودش را با متوسط قدرت مالی اجتماعش زیادتر کند.

منتسکیو هم میگه : اگر کسی بخواهد فقط خوشبخت باشد به آسانی می‌تواند به منظورخود برسد. ولی عیب کار در اینجاست که ما می‌خواهیم خوشبخت‌تر از دیگران باشیم ورسیدن به این منظور همیشه دشوار است زیرا ما همیشه تصور می‌کنیم دیگران از ما خوشبخت‌ترند...

مقایسه خود با دیگری....حداقل دو فایده خیلی خوب برای آدمی دارد....و احتمالا همین دو فایده بوده است که تا به امروز...انسان را بر این داشته است که از این وسیله و حربه استفاده کند....

اول اینکه مقایسه با دیگری....برای تخفیف عذاب وجدان و حس کم بودگی و بازگشت اعتماد به نفس می تواند خیلی خیلی مفید باشد.....یعنی وقتی انسان در جایی عزت نفسش را از دست می دهد و کمتر خودش را دوست دارد....می تواند به وسیله مقایسه با نزدیکانی که بنا به موقعیت های مختلف....در وضعیت پایین تری از شخص قرار دارند...یک مسکن خیلی قوی و آرامبخش به حساب بیاید.....و به این نکته برسد که همچنان آدم هایی بدبخت تر از او در دنیا وجود دارند و نباید خیلی ناراحت باشد....

نکته دوم عکس مورد اول است....یعنی وسیله ای برای احساس غرور و تکبر و برتربینی نسبت به دیگرانی که با او در معاشرت هستند.....مثلا کسی که با تلاش ثروتی را به دست آورده...بخش عمده لذتش را زمانی می برد که متوجه است در ماشینی رانندگی می کند که چند ده میلیون بالاتر از ماشین فلان دوست و رفیقش است....یعنی بیشتر از آنکه از آرامش و لذتی که در ماشین چند صد میلیونی باید ببرد ، از مقایسه و خودبرتربینی نسبت با دیگری می برد....

حرف حساب...

گفتی:سفر عشق جگر می خواهد

من ریسک نکردم و مجرد ماندم

داری هوس که غیر، برای تو جان دهد

آه این چه آرزو است؟ مگر مرده‌ایم مـا

یه جاهایی خدا...خیلی قاطع...اراده و قدرت خودشو میخواد به رخ بنده هاش بکشه....
تو سوره یوسف آیه24 وقتی که یوسف(ع) به درخواست زلیخا جواب رد میده....خدا برای اینکه کسی فکر نکنه این یوسف بود که به درخواست جواب رد داد و یا تقدیر الهی در این مورد نادیده گرفته بشه....با صراحت میگه که:
"آن زن باز در وصل او اصرار و اهتمام کرد و یوسف هم اگر لطف خاص خدا و برهان روشن حق را ندیده بود (به میل طبیعی) در وصل آن زن اهتمام کردی، ولی ما این چنین کردیم تا قصد بد و عمل زشت را از او بگردانیم که همانا او از بندگان برگزیده ما بود....
یا اومده که حضرت ایوب...وقتی انواع و اقسام بلاها رو تحمل و صبر میکنه....وقتی که نوبت به سرزنش و تهمت های مردم می رسه...دیگه تحملش تموم میشه و به خدا میگه که بر همه ی بلاهایت صبر کردم ولی این مورد را نمی توانم......خدا هم خیلی شیک و مجلسی از حضرت ایوب سوال میکنه که آیا تو بر آن بلاها صبر کردی یا ما توفیق صبر به تو دادیم؟!!!

پ ن1: احساس میکنم خدا از هیچ چیزی به اندازه انانیت و منیت بنده هاش نفرت نداره....
پ ن2:آیت الله بهجت:در قضیه حضرت یوسف (علیه السلام) آمده است: (اخرج علیهن: بر آنان بیرون آی.) فقط یک دیدار بود، و پس از دیدن جمال حضرت یوسف... دستها را قطع کردند و بی اختیار شدند!... پس اهل شهود که کشف آنها به مراتب قوی تر است، چگونه با مشاهده جمال و کمال مطلق، به هر چه غیر او است پشت پا نزنند؟!

اگر می خواهید زندگی آرامی داشته باشید، از آدم های بزرگ دوری کنید "توماس کمپیس"

تا همین دو سه سال پیش....خیلی اصرار داشتم که خوب و بی نقص زندگی کنم.... خب از اونجایی که دانسته ها و اعتقاداتم معمولا برخلاف رفتارها و اعمالم بود....بیشتر از الگو برداری، به نوعی خودزنی می کردم.. و از یکجایی به بعد تصمیم گرفتم دور الگو قرار دادن های آدم های بزرگ را خط بکشم و بی خود پافشاری برای تقلید از سبک زندگی آنها نکنم....و نخواهم شبیه آنها بشوم....
ترجیح دادم به جای تقلید و الگو برداری....خودم برای خودم یک زندگی خوبِ خودساخته و بدون نسخه مشابه داشته باشم........ آخر میدانی.....من نمی توانم برخلاف بزرگان.... ابتذال را کنار بگذارم.... من برای ادامه زندگی مقداری ابتذال را لازم و ضروری می دانم.....

بگذار قضیه را برایت باز کنم تا آنقدر هاج و واج به نوشته هایم نگاه نکنی.....چشمانت را ببند و یک آدم موفق در رشته و حرفه اش را در نظر بگیر.... احتمالا یک کتاب فاخر مثل اسفاراربعه ملاصدرا یا کتاب های شکسپیر دارد می خواند... عقل و منطق از چشمانش می بارد.... یک موسیقی کلاسیک گوش می دهد... همه ی حرف زدن هایش از روی حساب و کتاب است.... برای تمام روزش برنامه دارد و احتمالا در خانه اش حتی تلویزیون هم نداشته باشد.... چون وقتش گرانبها تر از آن است که آن را صرف برنامه های تلویزیونی کند.... در روابط زناشویی اش هم احتمالا خیلی هیجان ندارد و ابراز علاقه هایش هم خیلی منطقی و مودبانه باشد....

ابتذالی که از آن میگویم....منظور چیزهای پَست و بی ارزش که آدم های لااُبالی انجام میدهند نیست..... ابتذال را در مقام مقایسه با فعلِ اعلی در نظر بگیرید.....یعنی از آن رو مبتذل است که در مقایسه با یک چیز بهتر، مرتبه پایین دارد...... ابتذال مد نظر من.... یعنی گوش دادن های گاهگاهی به آهنگ های عاشقانه نه چندان فاخر مثل مرتضی پاشایی و حمیدعسکری و احسان خواجه امیری و.... که به فراخور سلیقه هر کس متفاوت است....یا خواندن در روز چند جوک و نصب نرم افزار جوک در موبایل برای رهایی از روزمرگی های خشک و چِغِر.... یا کل کل کردن با بچه های خردسال و شکلک و ادا درآوردن....آشپزی کردن...به جای نشستن در کارواش و خواندن کتاب... شستن ماشین توسط خودت در حیاط خانه......لا به لای خواندن کتاب های افلاطون و هایدگر و مارکس و.... خواندن کتاب هایی که صرفا حال آن وقتت را بدون درگیری ذهنی و پیچیدگی خاص.... خوب می کند....... اینکه در طول روز....در لا به لای تفکر پیرامون هستی و وجودشناسی و بحران در خاورمیانه.... به این مسئله هم فکر کنی که وقتی می روی خانه.... چه حرف ها و شیطنت هایی را برای همسرت انجام دهی تا درگیر یکنواختی و بی روحی زندگی ات نشوی.......یا مثلا وقتی که با همسرت قهر کرده ای..... به جای آنکه منطقی بروی و از او بخواهی که به قهرش پایان دهد و خیلی مودبانه معذرت خواهی کنی.....صبح که از خانه بیرون می روی....به درب اتاق خوابت....روی کاغذ بنویسی: قهر دیگه بسه...غروب که از سرِکار برگشتم، بغلم کن...

 پ ن1: یک بار پروفسور سمیعی...میگفت که از 6 صبح تا 12 شب کار میکند....

پ ن2: راجع به تند بودن و عصبی بودن یکی از مراجع تقلید که جزو اعلم های حوزه ی فقه و اصول است.... میگفت چون از همان نوجوانی...از صبح تا شب در یک اتاق کوچک و امکانات خیلی کم مشغول درس خواندن بوده است....و هیچ تفریحی هم نداشته....طبعا روی روان آدم اثر منفی می گذارد....

پ ن3: یکی از دوستانم....که پدرش جزو افراد سرشناس کشور است.... یک بار می گفت ....پدرم وقتی می آید کنار ما مینشیند و با هم حرف می زنیم....بعد از گذشت یک ربع...طاقت نمی آورد و با خودش میگوید که وقتم دارد هدر می رود.....و دوباره به اتاقش باز میگردد و مشغول مطالعه می شود....