تبر به دست به دنبال خویش می گردم....
حسین طاهری | |
۱۰ نظر
همان پارسال که محسن باقرلو درِ وبلاگش را بست و اعلام کرد دیگر نمی نویسد....یک ترسی بهم دست داد....چون همیشه فکر می کردم آدم هایی وجود دارند که ننوشتن برایشان حکم مرگ را دارد....محسن باقرلو بالای ده دوازده سال وبلاگ نویسی مدام داشت....و من هم از سال 88 به صورت جدی و تقریبا بدون وقفه می نوشتم....طوری بود که از درز دیوار گرفته تا مراودات اجتماعی و.... همگی شان برایم یک سوژه نابی بودند که تا شب آنها را در سرم می پروراندم و بعد ثبت شان می کردم..... خیلی مهم نیست که چه اتفاقی افتاد که از فروردین ماه دلم به نوشتن نرفت و چه شد که هر بار هم که میخواستم مجددا شروع کنم....جانم به لب می آمد برای پیاده کردن دو کلمه پشت سر هم..... دیگر با دیدن خیارهای درختی به آن فکر نمی کردم که آدم ها مثل خیارهای درختی اند و ظاهرشان زیبا و درونشان بی مزه و حال بهم زن.....دیگر با خالی شدن بادکنک بچه ها یاد سقوط آدم ها و کلی صغری کبری چیدن نمی افتادم....دیگر آدم ها، دنیا و... را به مصنوعاتی که در ظاهر هیچ ارتباطی بهم ندارند، مرتبط نمی کردم...
شده بودم مثل زنی که بعد از زایمانش دیگر به خود و ظاهرش نمی رسد.... به مردی که بعد از ازدواجش دیگر به نوع لباس پوشیدنش اهمیت نمی دهد... مثل زندگی آدمی که از مطب دکتر بیرون می آید و تنها انگیزه اش برای ادامه زندگی اش،نداشتن یک عکس برای اعلامیه ترحیم ش است.... چند وقتی میشه که با خودم فکر می کنم....باید مقداری به خودم برسم....باید شروع کنم به نوشتن....قلم زدن....که نه اینست که دل به نوشتن آرام میگیرد؟....نه اینست که هرچند تو آدم صحبت نیستی، اما حالت با نوشتن خوب می شود؟.....نه اینست که دلت برای آن عینک مخصوص وبلاگ نویسان که هر چیزی را چون سوژه ای میبینند تنگ شده است.....هرچند وقتش را نداشته باشی....هرچند حوصله اش هم مثل سابق نباشد.... اما باید شروع کرد و نوشت.... دیگر نه برای آن دویست و اندی آدمی که در وبلاگ قبلی ام می آمدند و میخواندند....ابتدا برای خودت...و بعدتر دوستان جدیدی که یحتمل به تو اضافه خواهند شد....چه اینکه هیچ وقت نوشته هایت را برای غیر از دلت نمی نوشتی....و انزوا و گمنامی را بیشتر دوست داشتی....
پ ن: به مرور بعضی از پست های وبلاگ قبلی را منتقل می کنم....هر چند اینجا صفای بلاگفا را ندارد....اما می شود به آن اعتماد کرد....
شده بودم مثل زنی که بعد از زایمانش دیگر به خود و ظاهرش نمی رسد.... به مردی که بعد از ازدواجش دیگر به نوع لباس پوشیدنش اهمیت نمی دهد... مثل زندگی آدمی که از مطب دکتر بیرون می آید و تنها انگیزه اش برای ادامه زندگی اش،نداشتن یک عکس برای اعلامیه ترحیم ش است.... چند وقتی میشه که با خودم فکر می کنم....باید مقداری به خودم برسم....باید شروع کنم به نوشتن....قلم زدن....که نه اینست که دل به نوشتن آرام میگیرد؟....نه اینست که هرچند تو آدم صحبت نیستی، اما حالت با نوشتن خوب می شود؟.....نه اینست که دلت برای آن عینک مخصوص وبلاگ نویسان که هر چیزی را چون سوژه ای میبینند تنگ شده است.....هرچند وقتش را نداشته باشی....هرچند حوصله اش هم مثل سابق نباشد.... اما باید شروع کرد و نوشت.... دیگر نه برای آن دویست و اندی آدمی که در وبلاگ قبلی ام می آمدند و میخواندند....ابتدا برای خودت...و بعدتر دوستان جدیدی که یحتمل به تو اضافه خواهند شد....چه اینکه هیچ وقت نوشته هایت را برای غیر از دلت نمی نوشتی....و انزوا و گمنامی را بیشتر دوست داشتی....
پ ن: به مرور بعضی از پست های وبلاگ قبلی را منتقل می کنم....هر چند اینجا صفای بلاگفا را ندارد....اما می شود به آن اعتماد کرد....